<$BlogRSDUrl$>

Sunday, January 30, 2005

باسمه تعالی

متن زير را حدود يک سال قبل وقتي به لوزان آمدم نوشتم. يک سال پيش در چنين روزي وارد اين ديار شدم و عجب روزها و شب هایی را اينجا گذراندم و چه چيزهایی که نديدم و چه ها که بر من نرفت. شايد امروز بيش از هر روزي ميفهمم که صد باره از خاکستر برخاستن يعني چه! اما آن روز سوزی داشتم که تاب آوردن در برابر آن کاري دشوار بود.

... و تو نبودی در آن غروب سنگین خورشید، درون آبهای دریاچه لمان و من آنجا در یک اتاق شش متری روبروی دریاچه در مهمان خانه شهر لوزان، در تمام این سماوات و ارض نمی گنجیدم.

و نبودی که ببینی آن روز خورشید با غروبش چگونه ذرات وجود مرا زیر خروارها خاک سرد دفن کرد و نیستی که ببینی پس از آن چگونه هر روز نفخ صوری است و چگونه هر شب مرا صدا می زنند :

فإذا هُم قیامٌ یَنظُرون

گویی عرصة محشر را دیده بودم. لکن، درون را خود، محشری بود ...

با غروبش من ماندم و هفت رکعت باران و قلبی مضطرب و همان احساس غربت همیشگی از این دار دنیا و درک جدیدی از این کلام :

الدُّنیا سِجنُ المُؤمِن

ولی اینبار رنگ دیگری داشت و مرا سوزاند و از خاکسترم هر روز جوانه ای می روید که فریاد برمی آورد :

ألم نَشرَح لَکَ صَدرَک وَ وَضَعنا عَنکَ وِزرَک... .

گویی همة اینها نه برای این بود که مرا مدرکی دهند و سربلند در دانشگاه های دنیا بچرخانند، که برای این بود که بسوزانندم و به زور آنچه را که هرگز نمی خواستم ببینم، نشانم دهند و با سوختن خود بسازندم. چگونه فریاد برآورم که من دیگر آن حمید نهم بهمن هشتاد و دو نیستم؟ آن حمید سوخت، مرد، دور از خانه و کاشانه، با درد ...

یک دم به باغم می کشی یک لحظه داغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من


و اخِرُ دَعویهُم أنِ الحَمدُ لله رَبِّ العالَمین



Sunday, January 16, 2005

به نام خداوندِ حکيم

در ميانه کلی فکر ها و اينکه بنويسم يا نه، مدتی غوطه خوردم ولی ناگاه به اينجا رسيدم که بايد بنويسم اگر چه مختصر.

آقای مرتضوی

یا لَیتَ بَینی و بَینک بُعدَ الَمشرقَین





ای کاش بين من و تو بيکران فاصله می بود

ای کاش همگان من و امثال تو را در يک اردوگاه نمیدیدند. زخم سختی است جمع شدن در يک سو، با کسی که چون توست. مگر حکومت چند روزه و قوه غضبیه انسان چه قدر بايد قوی باشد؟ مگر از اين دنيا چه ميخواهی؟ مگر چند سال قرار است بمانی؟
مگر چه اندازه می ارزد اين پست و مقام حقير؟
برای من هيچ گاه مهم نبود که ديگران چه می انديشند در باره ام، ولی وقتی تصورِ با چون تویی یکجا بودن را، حتی در ذهن کم شعورترين خلقِ خدا ميکنم، خونم به جوش ميايد!
اميدوارم که لا اقل در آن روز سخت و دشوار با تو يکجا نباشم.

يا حق




This page is powered by Blogger. Isn't yours?